ابزار وبمستر

رمان سرمه دان زمردین قسمت دوازدهم

 

ارنواز گفت: هجیر مساله آنطور که فکری می کنی نیست، درسته که اعصابم داغون شده اما من برا خودم ناراحت نیستم،اصلاً موضوع من نیست.
هجیر گفت: پس موضوع کیه عزیزم؟
ارنواز با اشاره فهماند که بزار دختران آماده رفتن هستند آنها بروند بعد،
بعد از رفتن دختران ارنواز گفت: باباجان من نه بخاطر حمله سگ و گربه و مرغ و خروس ناراحتم و نه از شایعات وجود ارواح سرگردان در خانه ها ناراحتی من از چیز دیگر است.
هجیر کنجکاو شد و گفت: خوب بگو منم بدونم
ارنواز گفت: آتیلا دیونه شده بعد زد زیر گریه،
هجیر مثل مارگزیده ها از جای خود پرید و به طرف اطاق آتیلا خیز برداشت.
ارنواز گفت: کجا اون رفته بیرون، یعنی رفته دانشگاه،امروز کنفرانس داشت،
هجیر با صدای جیغ مانندی گفت: چه،کنفرانس،دیونه و کنفرانس، عجب اتفاقی،چه میگی خانوم،بچه من تیزهوشه، کی میگه دیونس؟
ارنواز گفت: نه بابا دیونه اصلی تویی،این چه رفتاریه، تا حالا از صبر و مقاومت حرف میزدی حالا بخودت نگاه کن.
هجیر مثل اینکه از عملکرد خود کمی شرمنده شد و گفت: معذرت می خوام یه لحظه قاطی کردم، آخه تو چیزی دیدی یا از کسی شنیدی؟ از رفتارش، گفتارش چیز غیر عادی دیده ای؟
ارنواز گفت: هجی می خوام بگم دیونه معمولی نیست ،بلکه از اوناست.
هجیر لحظاتی حیرت زده سرش را چرخاند و گفت: از اونا؟ از کی یا؟
ارنواز گفت: شبا با کسی حرف می زنه،میگه از کودکی هر روز نوای چنگ می شنوه، میگه احساس می کنه، غریبه، نمی دونم از دل تاریخ بیرون اومده، گم شده ای داره،اون چنگ زن اونو می خواد، میگه وقتی صدای چنگ رو که می شنوه، تصویر یه دختر فرشته مانند جلو چشمش ظاهر میشه، و خیلی حرفای دیگه،تازه یه چیزی ازش دیدم من خودم هم با اینکه با این چشام دیده ام هنوز هم باور نمی کنم، نمی دونم تو هم باور می کنی یا نه؟
عرق سردی سراپای هجیر را فراگرفت،کلمات همسرش چندین بار در مغزش انعکاس پیدا کرده و بعد منفجر می شدند. موهای تنش مثل نیشتر شده بود با صدای گرفته گفت: چی دیده ای؟
ارنواز گفت: شاید فکر کنی من عقلمو از دست داده ام،اما بخدا با این چشام دیدم نزدیک بود پس بیفتم. یعنی افتادم، بیهوش شدم
هجیر با عصبانیت گفت: جون بلبم کردی بگو چی دیدی؟
ارنواز گفت: اون روز پشت کامپیوترش نشسته بودم تا بلکه سرنخی پیدا کنم و ببینم چرا این همه عوض شده داشتم برنامه هاشو سرچ می کردم، یه مرتبه دیدم کبوتر سفید و زیبایی لب پنجره کوچک رو به حیاط نشست، اوه چقدر زیبا بود. پشت مونیتور مخفی شدم تا بیاد تو اطاق بگیرمش، نمی دونی چقدر زیبا بود، بعد از چند لحظه آروم پر زد و روی تخت خواب نشست. خواستم بلند بشم ناگهان همون کبوتر سفید تبدیل به آتیلا شد، من دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی چشامو واکردم تو اطاق نبود رفته بود حیاط،من با عجله از اطاقش بیرون اومدم، بخدا راست میگم، با همین چشام دیدم،می دونم باورش برات سخته چون من خودم هم باور نمی کنم اما یه حقیقته، حالا بمن حق بده که این قدر داغون بشم، نمی دوم چی بگم یا چی کار بکنم، این مساله رو با  که کسی در میان بذارم موندم،
هجیر هر دو دست خود را بر سرش گذاشت و روی زمین کف هال نشست و دیگر توان حرف و حرکت نداشت. ارنواز که قفل زبانش باز شده بود یک ریز حرف می زود،هجیر مثل جن دیده ها شده بود. ارنواز گفت تازه اونا نیست، حرفایی میزنه که با هیچ عقلی جور در نمیاد. میگه باید به طبقه سوم زمین برم، باید گوهر شب چراغرو از دهان یک حیوان عجیب در ساحل دریای سیاه بگیرم. حالا اگر همکارام و همسایه ها بشنوند،چی وای خدای من بدادم برس هجیر بلند شد و سیگاری روشن کرد و بعد به همسرش گفت: چرا اینارو زودتر به من نگفتی؟
ارنواز گفت: می ترسم ،از همه می ترسم از بچه های خودم، از همسایه ها، و از همکارانم اگه بگن پسرش دیونه است خودمو می کشم، هجیر گفت: امشب یا هر شب دیگه شنیدی که داره با کسی حرف میزنه زود خبرم کن
***
باد بشدت زوزه می کشید، درختان به آهنگ باد می رقصیدند،ارنواز آهسته همسرش را بیدار کرد. هجیر سر از بالش برداشت،اولین صدایی که شنید وژوژ هراسناک سیمهای برق بود خاطرات تلخ و شیرین تا آخر عمر با انسان زندگی می کنند، هر از گاهی بسته به شرایط پیش آمده،مثل فیلم در پرده ذهن جان می گیرند، هجیر از کودکی از زوزه سیمهای برق وحشت داشت. این زمینه ذهنی و روحی باعث شد که هجیر ناخود آگاه متوجه جای زخم بازوی چپش باشد که بدجوش خورده بود. یک لحظه به دوران کودکی رفت. در خانه تنها بود. سیمهای برق مثل گرگ گرسنه زوزه های ممتد و هراسناکی می کشیدند،آسمان دم بدم می غرید،گویی ابرهای سیاه قصد دارند شهر را زیر تل خاکستر مدفون سازند. او گریه می کرد. وقتی زوزه سیمها شدت یافت،احساس کرد که دنیا دارد به آخر می رسد. تنها کاری که به فکر کودکانه ش رسید آن بود که از گوشه مبلها گرفته و کشان کشان به جلو پنجره گذاشته تا جلو پنجره را بگیرد و به هر چه زورش می رسید در جلو پنجره  روی هم می گذاشت ناگهان یکی از پیش میزها رها شد و شیشه بزرگ پنجره را شکست و یک قطعه شیشه تیزتر از شمشیر به روی بازوی چپش افتاد و خون فواره زد.
ارنواز دقایقی منتظر شد از هجیر خبری نشد،برگشت به اطاق خواب دید که هجیر با چهره هراسان بازوی چپ خود را مالش می دهد، به او گفت چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
هجیر به خود آمد و گفت: چیزی نیست. بعد از تخت بیرون آمد در حالی که بازوی چپ خود را با دست راست گرفته بود بعد از گذشت چهل سال سوزش زخم را احساس می کرد و با آن حال به طرف اطاق آتیلا رفت. به پشت در کرم رنگ اطاق آتیلا رسیدند و به گوش ایستادند آتیلا داشت حرف می زد انگار با شخص مهمی حرف می زد، هجیر با تعجب گفت: یعنی کی می تونه باشه ارنواز گفت: اون روز ازش پرسیدم گفت،جنی نه شخصی بنام رعد است که هم استادم است و هم نگهبانم،حالا نمی دونم چقدر واقعیت داره.
آتیلا میگفت: با این حساب تمامی حیوانات اهلی و وحشی به خطر خواهد افتاد بعد از کمی سکوت گفت: این یکی واقعاً مشکل ساز خواهد شد، رتیلهای غیب شونده وعقربهای پرنده مردمو سخت به هراس خواهد افکند.
هجیر خواست در را باز کند. ناگهان فریادهای وحشت بار دخترانش ساغر و صهبا از اطاقشان بگوش رسید، هجیر و ارنواز با سرعت خود را به اطاق آنها رسانده، در را باز کردند و در زیر نور کم شب چراغ دیدند آندو پتو را بدورشان پیچیده و می لرزند،هجیر چراغ روشن کرد و یک مرتبه به زنش داد زد،که مواظب باشد. زیرا در وسط اتاق عقرب بزرگی به اندازه ی یک خفاش بزرگ که بال هم داشت افتاده است. در آن حال آتیلا هم وارد اطاق شد و از دیدن عقرب بالدار تعجب نکرد بلکه به پدرش گفت: بابا،شما اینارو بیرون ببر من ببینم چی کار باید بکنم.
ارنواز دست دخترانش را گرفت در حالی که از وحشت مثل برگ درختان طوفانزده می لرزیدند بیرون برد،هجیر رفت و با یک بیل برگشت و خواست عقرب بالدار را تکه پاره کند،
آتیلا اجازه نداد و گفت: بابا این یه عقرب معمولی نیست بلکه از ماموران دیو سیاهه اون به این راحتی نمی میره باید از اینجا دورش کرد،لطفاً شما پیش مامان و بچه ها باشید. حالت و چهره آتیلا نشان می داد که همه چیز را می داند.

هجیر با حیرت و تعجب نگاهی به آتیلا می کرد و گاه به عقرب خیره می شد، آتیلا ملتمسانه از پدرش خواهش کرد که از اطاق بیرون برود،هجیر با حالت بحرانی از اطاق بیرون رفت آتیلا فوراً به رعد گفت: مگه خونه رو افسون نه کرده بودی پس این عقرب بالدار از کجا پیدا شد. رعد گفت: رتیلهای غیب شونده و عقربهای پرنده با دیگر حیوانات اهلی و وحشی فرق می کند. برای اونا جز نور گوهر شب چراغ چیزی کارگر نیست اون عقربو من بیهوشتش کرده ام،زیرا بمنم خبر داده بودند که قانقال بصورت عقرب به خونه شما خواهد



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, | 14:34 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |